داستان یک روانی خوشبخت



واسه اومدن زمستون لحظه شماری می کنم. نه که به اندازه ی کافی سرما ندیده باشم یا که مهر پر مهری به دلم نشسته باشه نه. دلم یه خواب زمستونی می خواد که بگم فکر زمستونم بوده تا حالا. بعضی غما رو نه میشه شست نه میشه با فیلم و سریال روفوش کرد. باید صبر کرد و صبر کرد و یا نه خوابید. خواب خیلی خوبه! احتمالا اولین خرسی که به فکر خواب زمستونی افتاد دل پر ملالی داشت و سرمای زمستون رو بهونه کرد.

یه دستمال گرفتم دستم و گرد و خاکش رو گرفتم. حالا وقت خواب زمستونیه . 

حس خوبی دارم، حس رهایی از بند هایی که دیگر افکارم را رها کرده اند،حس گوش دادن به حرف دلی که مدت ها بود محبوس بود، خوشحالم، شاید عجیب ترین احساس دنیا همین باشد که بدانی می بازی ولی بازی کرده باشی، شاید عجیب ترین حس دنیا عاشق شدن باشد نه رسیدن به عشق، حالا من نشسته ام که تا ابد خیال ببافم، به داستان هندی اعتقادی ندارم، تمام شخصیت های من در داستان همیشه مردگانند، خوشحالم که برای باقی عمرم می نویسم و جاهلانه لبخند می زنم که خوشبختی دیوانگی است.


یکی از مهم ترین اتفاقایی که تو زندگیم افتاد و یه قسمتی از شخصیتم رو شکل داد زندگی‌تو خوابگاه بود، همونطور که می دونی ارشد بابل قبول شدم و چون خیلی سرتق بودم و می خواستم بگم مثلا ادم کم هرینه ای هستم خونه مجردی نگرفتم. طی مدت یکسالی که خوابگاه بودم با وجود تمام اذیت هایی که شدم تجربه ی نسبتا شیرینی از زندگی گروهی بدست اوردم. یادمه کلا دوبار غذا پختم، چون اشپزخونه ی حداقل 16 تا ادم یه دونه شعله گاز بود و اکثر وقتا دانشگاه غذا می خوردیم ولی با این وجود همون معدود بار هایی که غذا پختم از دماغم در اومد! 

ااالانم واست بگم که در یک خوابگاه 16 اتاقه زندگی‌می کنم که با 6 نفر دختر و پسر یه حموم و اشپزخونه رو به اشتراک گذاشتیم. اونجوری که تو خوندی این جمله رو اوضاع وخیم نیست به ندرت پیش میاد که سر راه هم دیگه سبز بشیم چون اتاقامون جداست.

اصلا یادم رفت چی‌می‌خواستم بگم‌!

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

رمان پیچ و تاب زندگی دبستان دخترانه بنت الهدی جونقان مجله تخصصی تهویه مطبوع هیواصنعت وبلاگ عبادت و نماز رنج رها Bob Miss urns نتایج زنده مسابقات ورزشی